نجمه زارع در ۲۹ آذرماه ۱۳۶۱ در شهرستان کازرون دیده به جهان گشود. شش ماه پس از تولد همراه با خانواده‌اش به قم عزیمت نمود و در آنجا ساکن شدند. دوران دبستان را در مدرسه‌ی «اوسطی» قم گذراند و دوران راهنمایی و دبیرستان را به ترتیب در مدارس «نرجسیه» و «شهدای چهارمردان» پشت سر گذاشت و طی سال‌های ۷۹ تا ۸۱ در دانشگاه همدان به تحصیل در رشته‌ی عمران پرداخت. وی سرانجام با اشتباه پزشک معالجش پس از یک هفته بیهوشی در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۳۸۴ دارفانی را وداع گفت.

وی در دوران کوتاه زندگی خود با حدود ۳۰ عنوان برگزیده در کنگره‌های شعر و سرایش۴ دفتر شعر، نام خود را در حافظه‌ی ادبی ایران جاودانه ساخت.
 

روحش شاد و یادش گرامی...


غزل (۱)

قلبت که می‌زند، سر من درد می‌کند
این روزها سراسر من درد می‌کند

قلبت که ... نیمه‌ی چپ من تیر می‌کشد
تب کرده، نیم دیگر من درد می‌کند

تحریک می‌کند عصب چشم‌هام را
چشمی که در برابر من درد می‌کند

شاید تو وصله‌ی تن من نیستی، چقدر
جای تو روی پیکر من درد می‌کند

هی سعی می‌کنم که تو را کیمیا کنم
هی دست‌های مس‌گر من درد می‌کند

دیر است پس چرا متولد نمی‌شوی؟!
شعر تو روی دفتر من درد می‌کند
 


غزل (۲)

باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است
باید مرا دوباره ببوسی که ممکن است...

این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر...
ـ بس کن! نزن دوباره نفوسی که ممکن است

من قول می‌دهم که بیایم به خواب تو
زیبا، در آن لباس عروسی که ممکن است

دل نازکی و دل نگرانی چه می‌شود
من نیستم، تو شهر عبوسی که ممکن است

ماشین گذشته از تو و هی دور می‌شود
با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است

حالا تو در اتاق خودت گریه می‌کنی
من پشت شیشه‌ی اتوبوسی که ممکن است...
 


غزل (۳)

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟

چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...

رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوست‌ترش داشته ... به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که ... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد
به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
 


غزل (۴)

بی تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها
می‌شوم بی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها

تا چه پیش آید برای من نمی‌دانم هنوز
دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها

غیر معمولی ست رفتار من و شک کرده است
ـ چند روزی می‌شود ـ مادر به خیلی چیزها

عکس‌هایت، نامه‌هایت، خاطرات کهنه‌ات
می‌زنند اینجا به روحم ضربه خیلی چیزها

هیچ حرفی نیست دارم کم‌ کم عادت می‌کنم
من به این افکار زجرآور، به خیلی چیزها

می‌روم هر چند بعد از تو برایم هیچ چیز...
بعد من اما تو راحت‌تر به خیلی چیزها...
 


غزل (۵)

خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی ست که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم...
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!

سخت است اینکه دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته ام سرِ خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله های دلم درد میکشند
باید دوباره زاده شوم ـ عاری از گناه ـ
 


غزل (۶)

یک درخت ِ پیرم و سهم تبرها میشوم
مرده ام، دارم خوراک ِ جانورها میشوم

بی خیال از رنجِ فریادم تردّد میکنند
باعث لبخند ِ تلخِ ِ رهگذرها میشوم

با زبان لالِ خود حس میکنم این روزها
همنشین و همکلام ِِ کور و کرها میشوم

هیچکس دیگر کنارم نیست، میترسم از این
اینکه دارم مثل مفقودالاثرها میشوم

عاقبت یک روز با طرز ِ عجیب و تازه ای
می کُشم خود را و سرفصلِ ِ خبرها میشوم!
 


غزل (۷)

غم که می آید در و دیوار، شاعر میشود
در تو زندانی ترین رفتار، شاعر میشود

می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقاله و پرگار، شاعر میشود

تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود

تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود

باز می پرسی: چطور اینگونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار، شاعر میشود

گرچه می دانم نمی دانی چه دارم میکشم
از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود...
 



«به مهربانی های خواهرم سمانه»

غزل (۸)

من خسته ام، تو خسته ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من

حتی خودم شنیده ام از این کلاغ ها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من

امروز دل نبند به مردم که میشود
اینگونه روزگار تو ـ فردا ـ شبیه من

ای هم قفس بخوان که زِ سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من

از لحن شعرهای تو معلوم میشود
مانند مردم است دلت یا شبیه من

من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن
در شهر کشته اند کسی را شبیه من
 


غزل (۹)

من، میز قهوه خانه و چایی که مدتیست...
هی فکر میکنم به شمایی که مدتیست...

«یک لنگه کفش» مانده به جا از من و تویی
در جستجوی «سیندرلایی» که مدتیست...

با هر صدای قلب تو تکرار میشود
ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی است...

هر روز سرفه میکنم اندوه شعر را
آلوده است بی تو هوایی که مدتیست...

دیگر کلافه میشوم و دست میکشم
از این ردیف و قافیه هایی که مدتیست...

کاغذ مچاله میشود و داد میزنم:
آقا! چه شد سفارش چایی که مدتیست...
 


غزل (۱۰)

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد

روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
درد ِ دل با سایه ی دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آنگونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تب بُر ِ نمدار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد
 


غزل (۱۱)

و ای بهانه ی شیرین تر از شکرقندم
به عشقِ پاک کسی جز تو دل نمی بندم

به دین اینهمه پیغمبر احتیاجی نیست
همین بس است که اینک تویی خداوندم

همین بس است که هر لحظه ای که میگذرد
گسستنی نشود با دل تو پیوندم

مرا کمک کن از این پس که گامهای زمین
نمی برند و به مقصد نمی رسانندم

همیشه شعر سرودم برای مردم شهر
ولی نه! هیچکدامش نشد خوشایندم

تویی بهانه ی این شعرِ خوب باور کن
که در سرودن این شعرها هنرمندم
 


غزل (۱۲)

کدخدا میگوید از اینجا نرو ـ یک ناشناس
با بهار و گل میآید سال نو یک ناشناس

با خودم میگویم ای شاعر! تو تنها نیستی
توی دنیا هست حتماً مثل تو یک ناشناس

با صدای ساعتِ قلبم از این پس مایلم
بشمرم این لحظه ها را تا سه! دو! یک!... ناشناس

میرسد میپرسم ای خوبِ جنوبی کیستی؟
خیره میماند و میگوید که: مُو؟ یک ناشناس

آه میدانم که روزی روزگاری میرسد
میرویم آن سوتر از غمها من و... یک ناشناس
 


غزل (۱۳)

به یک پلک تو می بخشم تمام روز و شب ها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تب ها را

بخوان! با لهجه ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن به هم نگذار لب ها را

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب ها را

دلیلِ دلخوشی هایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمی فهمم سبب ها را

بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادب ها را

غروب سرد بعد از تو، چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب ها را
 


غزل (۱۴)

همین دقیقه، همین ساعت... آفتاب، درست
کنار حوض، کمی سایه داشت روز نخست

تو کنجِ باغچه، گلهای سرخ می چیدی...
پس از گذشتن یک سال یادم است درست

ببین چگونه برایت هنوز دلتنگ است
کسی که بعدِ تو یک لحظه از تو دست نشست

چقدر نامه نوشتم... دلم پُر است چقدر
امید نیست به این شعرهای ساده ی سست

دوباره نامه ی من... شهر بیوفا شده است
چه خلوت است در این روزها اداره ی پست!
 


غزل (۱۵)

چگونه رود می رود به سمت بیکرانه ها
که ابر گریه میکند برای رودخانه ها

پرنده غافل است از اینکه تندباد میرسد
وگرنه باز هم بنا نمیشد آشیانه ها

و اینچنین که اینهمه زِ عشق رنج می برند
مرا غمِ تو میکِشد در آتش بهانه ها

چراغ و چشمِ آسمان! ستاره ها تو، ماه، تو
پس از تو تار میشود شب ِ تمامِ خانه ها

اگرچه زخم می زنی ولی ترا نوشته اند
به روی صفحه ی دلم خطوطِ تازیانه ها

خلاصه بر درخت ِ دل تو باید آشیان کنی
وگرنه می سپارمش به دست موریانه ها
 


غزل (۱۶)

خورشید ِ پشت ِ پنجره ی پلکهای من
من خسته ام! طلوع کن امشب برای من

می ریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من

وقتی تو دلخوشی، همه ی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من

تو انعکاسِ من شده ای... کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای من

آهسته تر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من

شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چقدر مثل تو هستم! خدای من!!
 


غزل (۱۷)

بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانه ی متفاوت تمام روز...

هی فکر میکنم به تو و خیره میشود
چشمم به چند نقطه ی ثابت تمام روز

زردند گونه های من و خاک می خورد
آیینه روی میز توالت تمام روز

در این اتاق، بعد ِ تو تکرار میشود
یک سینمای مبهم و صامت تمام روز

گهگاه می زند به سرم درد دل کنم
با یک نوار خالیِ کاست تمام روز

«من» بی «تو» مرده ای متحرّک تمام شب...
«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...
 


غزل (۱۸)

بده به دست من این بار بیستونها را
که اینچنین به تو ثابت کنم جنونها را

بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همه ی سطرها، ستونها را

عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم
بسازی از دل مردم کلکسیونها را

منم که گاه به ترک ِ تو سخت مجبورم...
تویی که دوری تو شیشه کرده خونها را...

میان جاده بدون تو خوب می فهمم
نوشته های غم انگیز کامیونها را!
 


غزل (۱۹)

قلم کنار تو افتاده لیقه خشک شده
حروف «ع ش ق» به خطِّ عتیقه خشک شده

دوباره زخم ِ تو گــُـل کرده «دوّم» ماه است
زمان به روی «دو و دَه دقیقه» خشک شده

کنار پنجره ای، ماه می وزد... داری
به سمت کوچه نگاه عمیقِ خشک شده

از آن قرار برای تو این فقط مانده است:
گُلی که بر سر جیب ِ جلیقه خشک شده

هجومِ خاطره ها... چشم های تو بسته اند...
و دستهای تو روی شقیقه خشک شده

برای «عشق»، تو سرمشق تازه می خواهی
قلم کنار تو افتاده لیقه خشک شده
 


غزل (۲۰)

این شعرها دیگر برای هیچکس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچکس نیست

آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچکس نیست

حتی نفسهای مرا از من گرفتند
من مرده ام در من هوای هیچکس نیست

دنیای مرموزیست ما باید بدانیم
که هیچکس اینجا برای هیچکس نیست

باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که میداند خدای هیچکس نیست

من میروم هرچند میدانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچکس نیست
 



«تقدیم به شاعر جوانه های انار: حمیده رضایی»

غزل (۲۱)


تو نیستی و این در و دیوار هیچوقت...
غیر از تو من به هیچکس انگار هیچوقت...

اینجا دلم برای تو هِی شور می زند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچوقت...

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است
من باورم نمی شود، اخبار هیچوقت...

حیفند روزهای جوانی، نمی شوند
این روزها دو مرتبه تکرار هیچوقت

من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بوده ام برات سزاوار؟... هیچوقت!

بگذار من شکسته شوم تو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچوقت...
 


غزل (۲۲)

نوشته ام به دلِ شعرهای غیرمجاز
که دوست دارمت ای آشنای غیرمجاز

هوا بد است، بِکِش شیشه ی حسادت را
که دور باشد از اینجا هوای غیرمجاز

به کوچه پا نگذاریم تا نفرمایند:
جدا شوند زِ هم این دو تای غیرمجاز

دل است، من به تو تجویز میکنم ـ دیگر
مباد پُک بزنی بر دوای غیرمجاز

ترا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است
مرا ببر به همین سینمای غیرمجاز

تو ـ صحنه های رمانتیک و جمله های قشنگ
که حفظ کرده ای از فیلم های غیرمجاز

زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش
مباد دم بزنی از خدای غیرمجاز
 


غزل (۲۳)

ضعیف و لاغر و زرد و صدای خواب آور
کنار بستر من قرص های خواب آور

لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی
از این تب، این تبِ مالاریای خواب آور

منی که منحنی زانوان زاویه دار
جدا نمی کند ام از هوای خواب آور

همین تجمع اجساد مومیایی شهر
مرا کشانده به این انزوای خواب آور

زمین رها شده دورِ مدارِ بی دردی
و روزنامه پر از قصه های خواب آور

هنوز دفترِ خمیازه های من باز است
بخواب شعر! در این ماجرای خواب آور
 


غزل (۲۴)

تا میکشم خطوط ِ تو را پاک می شوی
داری کمی فراتر از ادراک می شوی

هرلحظه از نگاهِ دلم میچکی ولی
با دستمالِ کاغذی ام پاک می شوی

این عابران که می گذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک می شوی

تو زنده ای هنوز برایم گمان نکن
در گور ِ خاطرات خوشم خاک می شوی

باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چه خطرناک می شوی!
 


غزل (۲۵)

دیدمت، چشم تو جا در چشمهای من گرفت
آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت

آن قَدَر بی اختیار این اتفاق افتاده که
این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت

در دلم چیزی فرو می ریزد، آیا عشق نیست؟
اینکه در اندام من امروز باریدن گرفت؟

من که هستم؟ او که نامش را نمیدانست و بعد
رفت زیر سایه ی یک «مرد» و نام «زن» گرفت

روزهای تیره و تاری که با خود داشتم
با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت

زنده ام تا در تنم هُرمِ نفسهای تو هست
مرگ میداند: فقط باید ترا از من گرفت
 


غزل (۲۶)

دوباره تَش زده بر قلبِ نازکِ سیگار
هوای سرد و تو و فندک و پُک سیگار

تو طبقِ عادتِ هر روز می نویسی باز
به روی صندلی ات «عشق» با نوک ِ سیگار

و سرفه می کنی و یادِ حرفهای منی
که گفته بوده ام انگار با تو که سیگار،

برای حنجره ات خوب نیست دست بکش
و دست می کشی از آخرین پُک ِ سیگار

نه! جای پای کسی نیست جز خودت اینجا
فقط زمین و تن بی تحرک ِ سیگار

کسی نمی رسد از راه، سخت می رنجی
و می روی که ببینی تدارک ِ سیگار
 


غزل (۲۷)

دلی که می کِشی از آن عذاب، بیرحم است
قبول می کنم او بی حساب بیرحم است

خودت از آن دمِ اوّل سؤال کردی: هست
دلت چگونه؟ ـ و دادم جواب: بیرحم است

تو تشنه سمت دلم آمدی؟ نمی دانی
که شاهزاده ی زیبای آب بیرحم است؟

وَ گونه های تو سرخند و سوخته گفتی
که در ولایتتان آفتاب بیرحم است

تو کنجِ خانه نشستی که اعتراض کنی
به دختری که در این اعتصاب بیرحم است

من این خدای تو را دیده ام، دعایت را
از او نخواه کند مستجاب، بیرحم است
 


غزل (۲۸)

کفشِ چرمی ـ چتر ـ فروردین ـ خیابانِ شلوغ
یک شب بارانی ِ غمگین، خیابانِ شلوغ

می رود تنهای تنها، باز هم می بینمش
باز هم رد می شود از این خیابانِ شلوغ

اشک و باران با هم از روی نگاهش می چکند
او سرش را می برد پایین... خیابانِ شلوغ

عابران مانند باران در زمین گم میشوند
او فقط می ماند و چندین خیابانِ شلوغ

او فقط می ماند و دنیایی از دلواپسی
با غمی بر شانه اش ـ سنگین... خیابان شلوغ

ناودانها، چشمک ِ خطدار ِ ماشین های مست
خطکشی، بارانِ آهنگین، خیابانِ شلوغ...

او نمی فهمد نمی فهمد فقط رد می شود
با همان انگیزه ی دیرین... خیابان شلوغ

کفش چرمی روبروی کفش چرمی ایستاد
لحظه ای پهلوی من بنشین خیابان خلوت است
 


غزل (۲۹)

صدای پچ پچِ غم... خواب من به هم خورده ست
دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده ست

صدای پچ پچِ غم... هیس! هیس! ساکت باش
سکوت، در دلِ بی تاب من به هم خورده ست

تو قاب ِ عکس مرا دیده ای، نمیدانی
نشاط ِ چهره ی در قاب ِ من به هم خورده ست

غم تو را نسرودم وگرنه می دیدی
که وزن، در غزلِ ناب من به هم خورده ست

هجای چشم تو را وزنها نمی فهمند
دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده ست
 


غزل (۳۰)

دو ساعتی که به اندازه ی دو سال گذشت
تمام عمر ِ من انگار در خیال گذشت

ـ ببند پنجره ها را که کوچه ناامن است...
نسیم آمد و نشنید و بی خیال گذشت

درست روی همین صندلی تو را دیدم
نگاه خیره ی تو... لحظه ای که لال گذشت

ـ چه ساعتیست ببخشید؟... ساده بود اما
چه ها که از دل تو با همین سؤال گذشت

گذشت و رفت و به تو فکر می کنم ـ تنها ـ
دو ساعتی که به اندازه ی دو سال گذشت
 


غزل (۳۱)

تمام عمر من انگار در غم و درد است
مرا غروب تو صد سال پیرتر کرده ست

تمام خاطره ها پیش روی چشم من اند
زبان گشوده به تکرار: او چه نامرد است

ـ بیا و پاره کن این نامه را، نمی بینی؟
دو سال میشود او نامه ای نیاورده ست...؟

همیشه گفته ام اما نمیشود انگار
دل تو سخت مرا پای بند ِ خود کرده ست

تمام می شود این قصه، آه حرف بزن
فقط نپرس که «لیلی زن است یا مرد است!»
 


غزل (۳۲)

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا...
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا...

وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق ِ گفته های «هِگِل» بود و ما دو تا...

روز قرار ِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا

افتاد روی میز ورق های سرنوشت
فنجان و فال و بی بی و دِل بود و ما دو تا

کم کم زمانه داشت به هم می رساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا...

تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چقدر سرد و کسل بود و ما دو تا،

از خواب می پریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا...
 


غزل (۳۳)

یک سرنوشت سه حرفی؛ خالیست در کنج جدول
فکر مرا کرده مشغول این راز از روز اوّل

آنجا زنی گریه می کرد با کودکان گرسنه
در دود و خاکستر اینجا مردیست بر پای منقل

سردرد داریم و گیجیم این را نباید بگوییم
این چیزها مشکلی نیست بعداً خودش میشود حل!

این گرگهای گرسنه عادیست ولگرد باشند
ما انتظاری نداریم از وضعِ قانونِ جنگل

باید فداکار باشم دارد قطاری ميآید
پیراهنم را بسوزان باید بسازیم مشعل

این شعر را بعد ِ خواندن یک جای خلوت بسوزان
یک گوشه ی شومینه ی گرم در یک اتاق مجلّل

من میروم تا پس از این آماده ی مرگ باشم
ها! راستی «مرگ»، دیگر، حل شد معمّای جدول
 


غزل (۳۴)

بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در محل به باد دهد

بعید نیست و بگذار هرچه می خواهد
قبیله ام به دروغ و دَغَل به باد دهد

زبان سرخ و سرِ سبز و چند نقطه...، مرا
دوصد کنایه و ضرب المثل به باد دهد

قفس چه دوره ی سختی ست، می روم هرچند
مرا جسارت این راه ِ حل به باد دهد

چقدر نقشه کشیدم برای زندگی ام
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد
 


غزل (۳۵)

فضای خانه که از خنده های ما گرم است
چه عاشقانه نفس میکشم!، هوا گرم است

دوباره «دیده ام ات»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیده ام ترا» گرم است

بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جمله ی شما گرم است

بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سر ِ خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگرچه می گویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

به من نگاه کنی؛ شعر ِ تازه می گویم
که در نگاه تو بازار ِ شعرها گرم است
 


غزل (۳۶)

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود
باید بگویم اسم دلم دل نمی شود

دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه ی تو است که عاقل نمی شود

تکلیف پای عابران چیست؟ آیه ای
از آسمان فاصله نازل نمی شود

خط می زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمی شود؟

می خواستم رها شوم از عاشقانه ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی شود

تا نیستی تمام غزلها معلّق اند
این شعر مدتیست که کامل نمی شود
 


غزل (۳۷)

وطن پرست جنوبی! میان فاصله ها گم!
کجایی؟ آه! دل خوش از این قبیله ندارُم

بمانَد آنچه کشیدم از این قبیله چه دیدم
که چشمهای تو حتی نمی کنند تجسّم

تو خوب ِ خوبی و من نه، تو در جنوبی و من نه
فقط در این دو ندارم همیشه با تو تفاهم

و رقصِ موی تو وقتی که بشکنی سر و گردن
و چشمهای تو وقتی که می کنند تبسّم

تمام می شوی اما اگر تمام شوم من
تو ای تمامی آتش! من این تمامی هیزم

بزن دفی و برقصان دوباره خاطره ها را
که بی تو زنده بمانم به کورچشمی مردُم
 


غزل (۳۸)

ساعت دو شب است که با چشم ِ بی رمق
چیزی نشسته ام بنویسم بر این ورق

چیزی که سالهاست تو آن را نگفته ای
جز با زبان شاخه گُل و جلد ِ زرورق

هر وقت حرف می زدی و سرخ می شدی...
هر وقت می نشست به پیشانی اَت عرق...

من با زبانِ شاعری ام حرف می زنم
با این ردیف و قافیه های اَجَق وَجَق

این بار اززبان غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق

من رفتنی شده، تو زبان باز کرده ای
آن هم فقط همین که: برو در پناه حق!
 


غزل (۳۹)

از خاطرات گمشده می آیم
تابوتی از نگاه تو بر دوشم
بعد از تو من به رسمِ عزاداران
غیر از لباسِ تیره نمی پوشم

در سردسیری از منِ بیهوده
وقتی که پوچ و خسته و دلسردم
شبها شبیه خواب و خیال انگار
تب می کند تن تو در آغوشم

تکثیر می شوند و نمی میرند
سلولهای خاطره ات در من
انگار مانده چشم تو در چشمم
لحن صدای گرمِ تو در گوشم

هرچند زیر اینهمه خاکستر
آتش بگیر و شعله بکش در من
حتی پس از گذشت هزاران سال
روشن شو ای ستاره خاموشم

بعد از تو شاید عاقبت ِ من نیز
مانند خواجه حافظِ شیراز است
من زنده ام به شعر و پس از مرگم
مردُم نمی کنند فراموشم
 


مثنوی (۱)

شب است و باز چراغِ اتاق می سوزد
دلم در آتش آن اتّفاق می سوزد

در این یکی دو شبه حال من عوض شده است
و طرز زندگی ام کاملاً عوض شده است

صدای کوچه و بازار را نمی شنوم
و مدتیست که اخبار را نمی شنوم

اتاق پر شده از بوی لاله عباسی
من و دومرتبه تصمیم های احساسی

اتاق، محفظه ی کوچک قرنطینه
کنار پنجره... بیمار... صبحِ آدینه

کنار پنجره بودم که آسمان لرزید
دو قلب کوچک همزاد همزمان لرزید

نگاه های شما یک نگاه عادی نیست
و گفته اید که عاشق شدن ارادی نیست

چه ناگهانی و ناباورانه آن شب سرد
تب تکلّف تقدیر زیر و رویم کرد

تو حُسن ِ مطلع رنجیدن و بزرگ شدن
و خط قرمز ِ دنیای کودکانه ی من

من و دوراهی و بیراهه ها و زوزه ی باد
و مانده ام که جواب تو را چه باید داد

شب است و باز چراغ اتاق م یسوزد
به ماه یک نفر انگار چشم می دوزد

چگونه می گذرند این مراحل تازه؟؟...
هزار پرسش و خمیازه پشت خمیازه

هوای ابری و اندوه ِ باید و شاید
هنوز پنجره باز است و باد می آید

چه قدر خسته ام از فکرهای دیرینه
به خواب میروم اینجا کنار شومینه

چراغ خانه ی ما نیمه روشن است انگار
و خواب های تو درباره ی من است انگار

چراغ خانه، چراغ اتاق روشن نیست
هنوز آخر این این اتفاق روشن نیست........
 


مثنوی (۲)

تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد
شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد

سمت وقوع فاجعه‌ای تازه پا گذاشت
مرد غریبه‌ای که به دروازه پا گذاشت

افتاد ماه روی زمین و جنازه شد
تاریخ زخم کهنه‌اش انگار تازه شد

این سوگِ بادهاست که هی زوزه می‌کشند
در شهر، گرگ‌ها به زمین پوزه می‌کشند

حالا دوباره کوفه سراسر کبود شد
پهلوی نخل‌های تناور کبود شد

تو می‌رسی و فاجعه آغاز می‌شود
درهای دوزخ از همه جا باز می‌شود

بیهوده است موعظه در گوش مرده‌ها
این شهر خواب رفته در آغوش مرده‌ها

در گوش با صدای تو انگشت می‌کنند
فریاد می‌زنی و به تو پشت می‌کنند

افکار مرده در سرشان خاک می‌خورد
در خانه‌اند و خنجرشان خاک می‌خورد

در دستشان چه هست به جز چند مشتِ سنگ
رد می‌شوی و پاسخ تو سنگ پشت سنگ

رد می‌شوی و پنجره‌ها بسته می‌شوند
سمت سکوت حنجره‌ها بسته می‌شوند

ماندی، کسی ندید تو را کوفه کور شد
شب، خانه کرد و شهر پُر از بوف‌کور شد

روی تن تو این‌همه کرکس چه می‌کنند
با تو سرانِ خشکه مقدس چه می‌کنند

حالا که از مبارزه پرهیز کرده‌اند
خنجر برای کشتن تو تیز کرده‌اند

شب می‌شود تو می‌رسی و ماه می‌رود
در آسمان کوفه، سَرَت راه می‌رود

تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد
شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد
 


اختصاصی کلوب شعـــر ـ خرداد ماه ۱۳۸۹
حق معنوی این اثر برای شاعر و کلوب شعـــر محفوظ است.
www.cloob.com/clubname/POEMs