مشخصات

 

مرا به شهر نگاهت ببر...
     
            گزیده شعـــر
دفتر اول

به اهتمام نادیا فردمنش

طراح صفحه و گرافیست: شقایق صباح زاده ـ آریا طرح ایرانیان
گردآوری و ویرایش متون: نادیا فردمنش
تهیه اثر: نادیا فردمنش

گروه شعــــر ـ  فروردین هشتاد و نه

 

کمی با شعــــر

 

 

من دلم میخواهد
خانه ای داشته باشم پُر ِ دوست
کنج هر دیوارش
دوستانم بنشینند آرام
گل بگو، گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه ی پُر مهر و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شستشوی دلهاست
شرط آن داشتن ِ یک دل ِ بی رنگ و ریاست
بر درش برگ ِ گلی می کوبم
روی آن با قلم ِ سبز ِ بهار
می نویسم ای یار
خانه ی دوست... اینجاست...
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانه ی دوست کجاست...؟

     سلام به همه ی دوستان و همراهان همیشگی «شعـــــر»
     نزدیک به هشت ماه است که در کنار هم هستیم، در این هشت ماه با هم خندیدم، با هم گریستیم، شعــر نوشتیم، از دلتنگیهامان گفتیم، با دوستان تازه ای آشنا شدیم، قرارهای عمومی شعـــر شکل گرفت و «شعــــر» خانواده ای شد پر از مهر. شهریورماه هشتاد و هشت، روزی که برای اولین بار گروه «شعـــر» تشکیل شد حتی باورش سخت بود که در زمانی کوتاه با اینهمه استقبال و مهربانی شما مواجه شود. به گونه ای که پس از گذشت چند ماه به یکی از گروه های فعال با مباحثی پویا و دارای بیش از هزار عضو تبدیل شد. زیبا بود، اما این مهرورزی مسؤلیتی سنگین را متوجه «شعـــر» کرد.

     خانه ی شعـــر بی حضور شما متروک است، شمایی که هریک به فراخور توان و حال خویش برگ برگ ِ دفتر شعـــر را قلم زدید.
     در این هشت ماه گذشته تمام سعی من بر این بوده تا بستری برای حضور و ارتباط شما فراهم شود، پس از مسدود شدن خانه ی اصلی شعـــر، در هر شبکه ی اجتماعی که می شناختم گروه شعــــر را راه اندازی کردم تا باز بتوانیم در کنار هم باشیم. که این تنها پاسخیست که می توان به محبت تک تک اعضاء این خانواده داد و چقدر مایه دلگرمیست حضور شما و تمامی دوستانی که آهسته آهسته به ما پیوستند. گاهی سخت بود و گاهی مأیوس کننده، وقتی تعداد اعضاء بسیاری از شعبات شعــــر از تعداد انگشتان دستها هم تجاوز نمی کرد، اما پیامهایی که به صورت مستقیم، ایمیل و یا هر راه ارتباطی دیگری به من می رسیدند و سراغ از نشانی شعـــر می گرفتنند همه حکایت از اهمیت «شعـــر» برای اعضاء داشت و این به من امید می داد تا به حرمت شعـــر و دوستیمان، خواسته ی دوستان را بی پاسخ رها نکنم.

     تارنمای اطلاع رسانی شعـــر را بعنوان مرجع اخبار و اطلاعات نشانی های شعـــر تأسیس کردم تا همه ی دوستان بتوانند از آخرین نشانی های شعـــر مطلع شوند. کاش امکان حضور دائمی و پایدار گروه بوجود می آمد تا هربار مجبور به اسباب کشی از شبکه ای به شبکه ی دیگر نباشیم.

     حرف آخر، از همه ی دوستانی که در تمام این دویست روز به من اظهار لطف  داشتند  بی نهایت سپاسگزارم.  چه عزیزانی که در فضای مجازی با من در ارتباط بودند و چه خوبانی که در قرارهای عمومی «شعـــر» حضور پیدا کردند و با ابراز محبت بی دریغشان من را وامدار مهربانیشان نمودند. مهربانان شعـــــر، در این مدت اگر کلامی گفته شد، عملی انجام شد که دوستی رنجید به بزرگی دل دریایی تان من و «شعــــر» را ببخشید. همینطور اگر آنگونه که باید پاسخ مهرتان را ندادم  امیدوارم باور کنید که نتوانسته ام گرچه خواسته ام.

     گزیده شعــــر حاضر، منتخبیست از اشعـــاری که در طول حیات شعــــر بر دفتر شعــــر نقش بست. ما تنها این اشعـــار را گردآوری کردیم تا بصورت مجموعه ای در دسترس شما باشد. مجموعه ی حاضر دفتر اول اشعار است. به امید خدا به زودی دفاتر دیگر که حاوی ترانه ها، اشعار سپید، نو و متون خواهد بود نیز در اختیار شما قرار خواهد گرفت. باشد که مقبول افتد و این هدیه ی کوچک را از شعـــر بپذیرید.


در پناه یزدان
امیــــر ـ فروردین هشتاد و نه
   

 

اشعار
تعداد اشعـــار: 94 قطعه


کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد
غرور ، قدرت خود را به من نشان می داد

کسوف بود ؟ نه ! خورشید دل گرفته ی ظهر
پیام تسلیتش را به آسمان می داد

دلم برای خودم لا اقل کمی می سوخت
اگر چه پوچی دنیایتان امان می داد

زمان همیشه مرا زیر خویش له می کرد
همیشه فرصت من را به دیگران می داد

پسر گرفت سر تیغ را ، رگش را زد
پدر به کودک قصّه هنوز نان می داد

و بعد زلزله شد ، چشم را که وا کردم
میان خواب ، کسی هی مرا تکان می داد
 



دلم برای آینه ات دوباره تنگ شده ست
و روزهای بعد تو خالی زهرچه رنگ شده ست

دلم به سان مرغک خاموش بی پر و بال٬
درون سینه ی محزون من چه سنگ شده ست

دلم گرفته و چشمام باز بارانیست
و چشمهات در آسمان شب قشنگ شده ست

خیال بال گشوده ست و در پی ات راهیست
دلم نمی رود ٬ افسوس ! پاش لنگ شده ست

تو در کدام وادی دور از منی ای دوست ؟
دلت برای دلم آیینه وار تنگ شده ست ؟
 


دریای کوچکم شو و من هم پری شوم
آرام لای تاب و تبت بستری شوم

هی موج موج بال وپرم را ببوسی و
از بوسه ات بمیرم و خاکستری شوم

هی اشک می شوی که تنم سبزتر شود
من هم به دور روح تو نیلوفری شوم

انگشتر عقیق سلیمانی ات کجاست
تا من عروس خانه ی پیغمبری شوم

من با تمام حادثه ها دست می دهم
تا معدن طلای تو را مشتری شوم


وسعت سوز مرا زمزمه ی ســاز کم است
زخمه ی ســاز مرا فرصـــت آواز کم است

کهکشانی ست به هر گوشه ی چشمت ..اما
در هـوای نظـرت قدرت پرواز کم است

با ردیفی که دوچشمـــــــان غریبـــــت دارند
شعــــر موزون تو را قافیــــه پرداز کم است

شهـــــر در غربــــت بی همنفسی می میرد
دستهــــــایی که کند پنجره ای باز...کم است

با بهــــاری که تو با آمــــــــدنت آوردی
گر کنم جان به فدای قدمـــــت ..باز کم است
 



خط‌ می‌كشید روی تمام‌ سئوال‌ها
-- تعریف‌ها، معادله‌ها، احتمال‌ها --

،خطی‌ كشید روی‌ تساوی ِ‌ عقل‌ و عشق
خطی‌ دگر به‌ قاعده‌ها و مثال‌ها

،از خود كشید دست‌ و به‌ خود نیز خط‌ كشید
خطی به‌ روی‌ دفتر خط‌ ها و خال‌ها

خطی‌ دگر كشید به‌ قانون‌ خویشتن‌
قانون‌ لحظه‌ها و زمان‌ها و سال‌ها

:خط‌ ها به‌ هم‌ رسیده‌ و یك‌ جمله‌ ساختند
...با (عشق) ممكن‌ است‌ تمام‌ محال‌ها
 



دیشب صدای باران در کوچه پیچ می خورد
گویا ستاره هایی از بستر تو می برد

دیشب ولی نه دیشب هر شب به یاد چشمت
وقتی که خواب بودی لبخند ماه افسرد

اینجا هوا ذلیل است وقتی تو خواب هستی
وقتی تو چشم بستی گویا هوای شب مرد

با تو ستاره هایی با چشم بسته دیدم
خواب تو دیشب اما قلب ستاره آزرد

انگار خاک شب را چشم تو آب می داد
وقتی که خواب بودی باغ شبانه پژمرد

دیشب هوای نمناک از بوی غربت خاک
در کوچه تاب می خورد از من ستاره می برد

من بی تو گنگ و تنها در کوچه محو گشتم
وقتی صدای باران در کوچه پیچ می خورد
 



من از نشستن در انتظار میترسم
از این دقایق بی اعتبار میترسم

از این که شعر بگویم برای چشمانت
و شعر من بشود گریه دار می ترسم

از اینکه دشمن من باشد این شب زخمی
و باتو – باتو- بیاید کنار میترسم

از اینکه پیر شوم ناگهان و دور از تو
مچاله ام بکند روزگار میترسم

از اینکه ساقهء سبز و جوان امیدم
دوباره خشک شود در بهار میترسم

کنار اینهمه آهنگ تازه از آن وقت
که ذره ذره بسوزد سه تار میترسم

بگو به ابر نیاید چرا که از باران
وخشم صاعقه دیوانه وار میترسم

از اینکه آینه ام بشکند نمی ترسم
از اینکه گم بشود در غبار میترسم

ببند چشم مرا پای دار گیسویت
که از نگاه تو در پای دار میترسم
 



بی تو دیشب عشق حیران مانده بود
روی دستش آب و قرآن مانده بود

رفته بودی نرم نرم از کوچه ها
از عبورت بوی باران مانده بود

رفته بودی شاعری جان می سپرد
بهر تقدیم تواش آن مانده بود

بر لبان از دوری ات افسوس ها
بر جگر ها جای دندان مانده بود

رفته بودی عشق فریادی نداشت
در گلویش بغض هجران مانده بود

! آه دیشب... آه دیشب... ماه ! ماه
...آه دیشب ماه پنهان مانده بود
 



میخواهم از این زمانه دل گیر شـوم
از شهوت دیدن تو هم سیر شـوم

در وقت قرار دیدنت گریـه کنم
در ساعت این قرار دل دیر شوم

می ترسم از آن زمان نا دیدن تو
می ترسم و در کنار دل شیر شوم

یک چند غم ام نشسته در کلبه ی دل
با گریه در این سکوت شب گیر شوم

در سجده تو را بجویم ای راحت جان
دور از تو به مذهبم به تکفیر شوم

این شرط جوانی ام تو بودی و کـنون
در عین جوانی ام چنین پیر شوم
 



درپرسه های کوچه های شب مرا،کس نیست
در انتهای بی کسی یک دل که واپس، نیست

در پیش چشمانم تمـــــام دل در آتش سوخت
دیگر به باغ خاطرم یک شاخه نورس نیست

مرغان عشق بــــــــــاورم را در قفس کردند
بلبل به جای باغ، کنج هر قفس. بس نیست!؟

آخر چگونه در عـــــــــــــــزای عشق ننشینم
وقتی پریدن جز برای بال کـــــــرکس نیست؟

آخـــــــــر چگونه شعر هایم شاد مصرع باد
وقتی تمام زندگی جز مشتی از خس نیست؟

دیشب نـــــــــگاه آخــــــــرینت از دلم پر زد
...حالا برای دل رهی از پیش و از پس نیست
 



غریبه حال دلــــــم را نپرس! ویـرانم
مجاب سفسطه هایِ سیاه شیطانم

مجاب این هیجانْ كه تو هم نخواهی ماند
در انتظــــار مرور دو دســت بی نانم

و حرف تشنگیم را تو هم نخوانی از
نگـــاهِ یاسِ كبــــود ِكویر ِ گلــــــــدانم

ببین چگونه دلم را به چوب می بندند؛
هراسهایِ بزرگِ همیــــــشه پنهانم

بیا و دســــت مرا با بـــهانه ای رو كن
كه عاشقم كه خرابم كه نابسامانم

دلم گرفته از این چشمهای تو خالی
مرا به شهر نگاهت ببـــر ، بگـــــردانم
 



یك آینه هم تشنهء خندیدن من نیست
وقتی كه كسی منتظر دیدن من نیست

بیگـــــانگی از پردهء این پنجــــره پر زد
اما خبــــــری در پس پاییدن من نیست

انگـــار نه انگـــــار خـــــــدا آدمـمــان كرد
در یك نفــر اندیشهء پرسیـدن من نیست

من غنچــــــه ترین حادثهء كوچهء دردم
افسوس كسی در هوس چیدن من نیست

هی موجی ِ امواج گل واشدهء عشق
...چشمت به تماشای پلاسیدن من نیست

بگذار كه زنجیر كند شب نفســــــم را
وقتی نفسی غیرت شوریدن من نیست

!آه ای دل مجنون! شده ام عابر پاییز
...چیزی به زمستان و به خشكیدن من نیست
 



شبیه باد پاییزی، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ، و این یعنی در اندوه تومیمیرم
در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق، از دلبستگی هایم؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم؟

خداحافظ، تو ای همپای شبهای غزل خوانی
خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ، بدون تو گمان کردی که می مانم
!!!خداحافظ، بدون من یقین دارم که می مانی
 



ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید

اکنون که پا به روی دل ما گذاشتید
پس دست بر دلم مگذارید و بگذرید

تا داغ ما کویردلان تازه تر شود
چون ابری از سراب ببارید و بگذرید

پنهان در آستین شما برق خنجر است
دستی از آستین به در آرید و بگذرید

ما دل به هرچه که بادا سپرده ایم
...ما را به دست دل بسپارید و بگذرید
 



طومار دلتنگی من آغاز بی پایان شده
در خانه ی قلبم کنون احساس من پنهان شده

باید نگفت حرفی دگر رسم است این جا بیکسی
آغاز فصل تازگی در این قفس زندان شده

وقتی نمی آید سحر دیگر چه امیدی به تو
گویی که بعد از این فراق، غم در دلم مهمان شده

شعری نمی خوانم دگر جز اولین احساس تو
هر چند می دانم که باز این زندگی ویران شده

بعد از سکوتی ناتمام در جاده های انتظار
سهم من از دلبستگی تنهایی و هجران شده

هر چند باید طی شود اندوه بغضی بی صدا
حرفی بگو باور کنم این زخم هم درمان شده
 



به التماس نجیبم بخند حرفی نیست
شکسته پای شکیبم بخند حرفی نیست

در امتداد جنونم بیا و رو در رو
به خنده ‫های عجیبم بخند حرفی نیست

از آخرین نفس کوچه هم پرم دادند
به این غروب غریبم بخند حرفی نیست

طلسم اشک مرا با فریب دزدیدند
تو هم برای فریبم بخند حرفی نیست

من از عبور نگاهی شکسته ام، آری
شکستن است نصیبم بخند حرفی نیست

به حال من پری دل گرفته هم خندید
تو هم بخند حبیبم بخند حرفی نیست
 



با من امشب چیزی از رفتن نگو
نه! نگو! از این سفر با من نگو

من به پایان می رسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو

کاش می شد لحظه ها را پس گرفت
کاش می شد از تو بود و تا تو بود

کاش می شد در تو گم شد از همه
کاش می شد تا همیشه با تو بود

با من امشب چیزی از رفتن نگو
نه! نگو! از این سفر با من نگو

من به پایان می رسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو

کاش فردا را کسی پنهان کند
لحظه را در لحظه سرگردان کند

کاش ساعت را بمیراند به خواب
ماه را بر شاخه آویزان کند

می روی تا قصه را غم نامه تدفین گل
می روی تا واژه را باران خاکستر کنی

ثانیه تا ثانیه گهواره ی ویران شدن
می روی تا بخشی از جان مرا پرپر کنی

با من امشب چیزی از رفتن نگو
نه! نگو! از این سفر با من نگو

من به پایان می رسم از کوچ تو
...با من از آغاز این مردن نگو
 



شاعر هنوز از درد غربت می نویسد
از لحظه های تلخ هجرت می نویسد

در خانه اما دست خون آلود جلاد
برچهره ی خورشید ظلمت می نویسد

روی دخیل بسته بر بازوی گل ها
اوراد جادوی جهالت می نویسد

آن لكه را خوشباورانه ، قطره دیدیم
گفتیم دریا را به جرأت می نویسد

ناگفته می ماند ولی معنای انسان
تاریخ را وقتی وقاحت می نویسد

دنیای ما درد است و این دنیای بی درد
غم های كوچك را مصیبت می نویسد

بر شیشه های شب زده باران غربت
اندوه ما را بی نهایت می نویسد

در فصل زرد عشق پاییز غزل هاست
دستم فقط از روی عادت می نویسد
 



تو چه دانی به من چه می گذرد ؟
که چنین روز و شب زمن دوری

من سزاوار مهربانی تو
نیستم جان من تو معذوری

تو چه دانی که آه حسرت من
چه روانسوز آتشی شده است ؟

تو چه دانی که شعله این آه
چه شررهای سرکشی شده است ؟

تو چه دانی چو گریم از غم تو ؟
بند بند تنم چسان لرزد ؟

تو چه دانی چو می برم نامت
پیش چشم من این جهان لرزد

تو چه دانی چگونه می نالم ؟
ناله این نیست شیون است ای دوست

شیون روح داغدیده من
بر مزار دل من است ای دوست

تو چه دانی چو گاه می گویی
که تو را بیش از این نخواهم خواست

در سر من چه شور و غوغایی
در دل من چه آتشی بر پاست

تو چه دانی که بی خبر ماندن
ز عزیزان چه عاقبت سوز است

تو چه دانی به چشم مهجوران
سالها کمتر از شب و روز است

تو چه دانی که عمر بی فرجام
این نفس چون گذشت با مانیست

گر شدی مهربان همین دم شو
کانچه امروز هست فردا نیست
 



کاش بودی تادلم تنها نبود
تااسیرغصه ی فردانبود

کاش بودی تابرای قلب من
زندگی اینگونه بی معنا نبود

کاش بودی تا لبان سرد من
قصه گوی غصه ی فردا نبود

کاش بودی تانگاه خسته ام
بی خبرازموج وازدریا نبود

کاش بودی تا دو دست عاشقم
غافل از لمس گل مینا نبود

کاش بودی تا زمستان دلم
این چنین پرسوز و پرمعنا نبود

کاش بودی تا فقط باورکنی
بعد تو این زندگی زیبا نبود
 



کسی بی خبر آمد، مرا دست خودم داد
کسی مثل خودم غم، کسی مثل خودم شاد

کسی مثل پرستو در اندیشه پرواز
کسی بسته و آزاد، اسیر قفسی باز

کسی خنده، کسی غم، کسی شادی و ماتم
کسی ساده، کسی صاف، کسی درهم و برهم

کسی پُر زترانه، کسی مثل خودم لال
کسی سرخ و رسیده، کسی سبز و کسی کال

کسی مثل تو ای دوست، مرا یک شبه رویاند
کسی مرثیه آورد، برای دل من خواند

من از خواب پریدم، شدم یک غزل زرد
...و یک شاعر غمگین، مرا زمزمه می کرد
 



دیشب از بام جنون دیوانه ای افتاد و مرد
پیش چشم شمع ها پروانه ای افتاد و مرد

از لطافت یاد تو چون صبح گل ها خیس بود
شبنمی از پشت بام خانه ای افتاد و مرد

موی شبگونی كه چنگش میزدی شب تا سحر
از سپیدی لا به لای شانه ای افتاد و مرد

ازدیاد پنجره جان قناری را گرفت
در قفس از نغمه ی مستانه ای افتاد و مرد

این كلاغ قصه را هرگز تو هم نشنیده ای
تا خودش هم قصه شد افسانه ای افتاد و مرد
 



آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همینجاست بخند

دستخطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند

آدمک خر نشوی گریه کنی
کل این دنیا سراب است بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند

فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست بخند

صبح فردا به شبت نیست که نیست
تازه انگار که فرداست بخند

راستی آنچه به یادت دادیم
پرزدن نیست که در جاست بخند

آدمک نغمه ی آغاز نخوان
به خدا آخر دنیاست بخند
 



یک عمر دست به دندان فشرده ایم
در این قمار یکطرفه ما نبرده ایم

ما شاعران عشق نوشته درون شعر
در نازکای حسرت یک عشق مرده ایم

یک عمر سیب و یا گندم تو را
از ترس طعنه های خدا ما نخورده ایم

وهمی ترین کسان زمین شعر گفته اند
ما هم به وهم مهر و وفا دل سپرده ایم

لیلای من درون بیابان قرارمان
از کوچه های شهر که سودی نبرده ایم
 



دیدار اشک های من و تو حکایتی است
وقتی تمام فاصله ها صفر مطلقند
انگار کوچه های من و تو خیالیند
دیوار های بی کسی از پایه ها لَق اند

گفتم به خاطرات ازل مرده ی خودم
شاید بدون واژه تو را زندگی کنم
گفتی صدای خستگی ات را اسیر کن
باید که با تمام تو یک دنده گی کنم

باید در این هزاره ی سوم غزل شوم
اینگونه حرفهای دل از دست می روند
گاهی درونِ دود ِ خیابان ِ بی هدف
احوال من به سوی تباهی نمی دوند

محبوب من تمام زمین صبح محشر است
وقتی صدای خوب تو در یاد من نماند
انگار صور بی هدفی می دمند و باز
غربت هزار تیر غزل سوی من چکاند

یارا چگونه بی تو در این قعر مانده ام
وقتی که یوسفانه مرا ترک می کنی
حرفی هم از لبان تو در یاد من نماند
آیا دلیل مرگ مرا درک می کنی ؟

محوی ترین تماس تو را باد برده است
من در کمال خستگی از دست می روم
گاهی کنار مقبره ها فاتحه بخوان
من با تمام مقبره ها دوست می شوم

تا لحظه ها همایش تردید می شوند
من صفحه ی حوادث خود را نوشته ام
یک عکس خنده دار و تکرار متن مرگ
باور کنید من بخدا یک فرشته ام
 



ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یكدله كردن، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نكوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است؟
!گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

!یك روز دو دلباخته بودیم من و تو
...اكنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ
 



عمری میان ماندن و رفتن قدم زدم
هی تو نیامدی و فقط من قدم زدم

تنها برای دیدن یک قطره آفتاب
در چشمهای ابری یک زن قدم زدم

در پای میله های جدایی گریستم
روی خطوط تیره و روشن قدم زدم

یک روح با تو بودم و یک روح با خودم
یک تن به خون نشستم و یک تن قدم زدم

با حس سرد اسلحه ای بر شقیقه ام
بر سطح تیز شیشه و آهن قدم زدم

این بیتهای خسته توانی نداشتند
حتی ردیف و قافیه ام را به هم زدم

من زنده ام هنوز و یا مرده ام ،بگو
تیر خلاص را تو زدی یا خودم زدم؟
 



یك آینه هم تشنهء خندیدن من نیست
وقتی كه كسی منتظر دیدن من نیست

بیگـــــانگی از پردهء این پنجــــره پر زد
اما خبــــــری در پس پاییدن من نیست

انگـــار نه انگـــــار خـــــــدا آدمـمــان كرد
در یكنفــر اندیشهء پرسیـدن من نیست

من غنچــــــه ترین حادثهء كوچهء دردم
افسوس كسی در هوس چیدن من نیست

هی موجیِِ امواج گل واشدهء عشق
چشمت به تماشای پلاسیدن من نیست

بگذار كه زنجیر كند شب نفســــــم را
وقتی نفسی غیرت شوریدن من نیست

آی ای دل مجنون شده ام! عابر پاییز
چیزی به زمستان و به خشكیدن من نیست
 



می نویسم اسم خود را رویِ دیوانی که نیست
رویِ دیــوان غزلــهای پــریشانی که نیست

مثل پنهان گریه ای شبهای شعرم بی صداست
بی صداتر از نفــوذ روحِ پنهانی که نیست

اختناقی در پس پشت ِصدایم حاكم است
گر زبان را كرده ام سردرگریبانی که نیست

صدقناری خون میان ساقه هایم لخته بست
لخته ازدرجازدن درحجم گلدانی که نیست

بیت آخر اولین حرف خودم را میزنم
با تو ای سنگین ساكت!از زمستانی که نیست

بین عادتهای مردم گم نخواهم شد اگر
دست سردم را بگیری در خیابانی که نیست
 



ازدلهره تو دل بریدن حیف است
حتی نفسی بی توکشیدن حیف است

زیبای من اینگونه که تومیخندی
یک سینه برایت ندریدن حیف است

باهرنفسی دلم به من می گوید
بی عشق تویک بارتپیدن حیف است

بی چیزم وعاشقم ولی نازتورا
بادادن جانم نخریدن حیف است

ای تازه ترین ، بهار در خنده توست
اما گلی از لب تو چیدن حیف است

شیرینی لبهای تو را باید گفت
طعم دهن تو را چشیدن حیف است

در چشم تو آبروی دنیا جاری است
یک قطره زچشم تو چکیدن حیف است

ذات تو بهشت است ،بهشتی که در آن
یک شعله آتش آفریدن حیف است

تصویر تو از جنس خیال و رؤیا است
بر صورت تو دست کشیدن حیف است

من خسته نمی شوم هرچندبه تو
سخت است رسیدن، نرسیدن حیف است

بگذارکه تا ابد بخوابم در تو
ازخواب تو یک لحظه پریدن حیف است
 



کم کم اعجاز نگاه تو مرا شاعر کرد
ناز چشمان قشنگ تو مرا شاعر کرد

من الفبای جنون هیچ نمیدانستم
قدم اول راه تو مرا شاعر کرد

گرچه دلبسته ی خورشید نبودم لیکن
روی ماه تو مرا شاعر کرد

باورم نیست که از خویش غزلساز شدم
خنده ی گاه به گاه تو مرا شاعر کرد

من کجا ؟شعر کجا؟ خلوت و فانوس کجا؟
آری اعجاز نگاه تو مرا شاعر کرد
 



باز این ترانه ها را عشق است
رقص سرخ بادها را عشق است

عشق درگیر غروب درد است
باز هم طلوع ما را عشق است

آی از خانه زخم و گریه
غربت بغض گشا را عشق است

آی از آب و هوای بی عشق
بادبان نا خدا را عشق است

اهل بی مرزترین دریا باش
آی اهل همه جا را عشق است

از غزل باختگان می ترسم
شعرهای بی هوا را عشق است

ای قشنگ سازها آوازها
روزهای بی عزا را عشق است
 




ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چندوقتی است که هرشب به تومی اندیشم

به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

به همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش زغزلهای خودم می گیری

به تبسم به تکلف به دل آرایی تو
به خموشی به تماشا به شکیبایی تو

به نفسهای تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت

به همان زل زدن از فاصله دور بهم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور بهم

شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
می توان یک شبه پی برد به دلداگیش

یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زدازاحساس خداتادل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بیرنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هرشبه تصویرتونیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو با آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من! آن شبح شاد شبانگاه تویی
 



شعر می‏جوشد از این دل که تو را گم کرده‏ست
می‏رود تا لب ساحل که تو را گم کرده‏ست

هر کجا می‏گذرد می‏جهد آتش، آتش
باز این باور مشکل که تو را گم کرده‏ست

همه جا قصه شیرینِ تو را می‏گوید
با یقینی متزلزل که تو را گم کرده‏ست

ولی انگار که تا حال نمی‏دانستم
منِ شرمنده جاهل که تو را گم کرده‏ست

چشم بارانی ِ من نیز به دریا رو کرد
با همین حسرت باطل که تو را گم کرده است
 



غروب بازی نور است و سایه ‏ای گذران
ردیف صندلی و... کیفهای آویزان

تمام زندگی‏ ام مثل درس نقاشی‏ست
تو نیستی و جهان، یک طبیعت بی‏جان

چه ساده زندگی ‏ام را به قاب می‏گیری
به روی بوم، دو تا لکه می‏شود انسان!؟

به روی دفتر من یک، دو خط سبز بکش
که باز گل بدهد این بهار و تابستان

فضای خلوت دانشکده...، دلم تنگ است
ببین شباهت ما شاعران و گنجشکان

غروب آمده و حرف تازه‏ای دارد
برای قصه یک مرد، قصه باران

«بپیچ از سر «حافظ» به سمت «فردوسی
دوباره شعر بگو چند دفتر و دیوان

بیا تو از سر حافظ... دوباره فردوسی
!محیط بسته فکر من است این میدان

سر قرار نیامد نسیم و... تنها ماند
«دوباره حافظ سرگشته در «بهارستان

به تک درخت «خیابان آشنا» کندم
!که روزگار، بفهمد چه می‏کشد انسان

شکوفه‏ های دلم زیر گامهایت ریخت
به‏ یاد خاطره‏ هامان بکش دو تا گلدان

دوباره رنگ بچین و دوباره طرح بزن
کتاب، پرده، پرنده، بهار در ایوان
 



می آیم و می گـریم در یـک شب بـارانی
وقتی که تو هم حتی این درد نمی دانی

در عمق نـگاه امشب جـز درد نمی گنجد
مانده است خوشی هایم در کیف دبستانی

لالایی بـاران را در گــوش دلــم خـوانـدنـد
صبح است دمی بنشین ای دل دل طوفانی

می بـارد و می ریزد بـر پـهنک رخـسارم
اشکی که نمی بینی رازی که نمی دانی

بـر سایـه ی دیـواری آویـختم از انـدوه
می ریخت فرو بر سر ویرانی و ویرانی

بـاران نـگاهـم را بــر آینه مـی بــارم
این کیست در آئینه تندیس پریشانی

شعرمن و شعرتو خون شیهه ی طوفانهاست
بـر دار و ببر مـارا دریـا تـو بــه مهمانی

در جاده به دنبالت می آیم و کوچت را
می بینم و می گریم در یک شب بارانی
 



به همانقدر كه چشم تو پر از زیباییست
بی تو دنیای من ای دوست پر از تنهاییست

این غزلهای زلالی كه ز من می شنوی
چشمه ی جاری اندوه دل دریاییست

چندوقت است كه بازیچه ی مردم شده ام
گرچه بازیچه شدن نیز خودش دنیاییست

دل به دریا زدهام تا كه باز آغاز كنم
ماجرایی كه سرانجامش یك رسواییست

امشب ای آینه تكلیف مرا روشن كن
حق به دست دل من؟ عقل؟ ویا زیباییست

دلخوش عشق شما نیستم ای اهل زمین
به خداوند كه معشوقه ی من بالاییست

این غزل نیز دل تنگ مرا باز نكرد
!!!روح من تشنه ی یك زمزمه ی نیماییست
 



گفتی كه به احترام دل باران باش
باران شدم و به روی گل باریدم

گفتی كه ببوس روی نیلوفر را
از عشق تو گونه های او بوسیدم

گفتی كه برای باغ دل پیچك باش
بر یاسمن نگاه تو پیچیدم

گفتی كه برای لحظه ای دریا شو
دریا شدم و تو را به ساحل دیدم

گفتی كه بیا و لحظه ای مجنون باش
مجنون شدم و ز دوریت نالیدم

گفتی كه بیا و از وفایت بگذر
از لهجه ی بی وفائیت رنجیدم

گفتم كه بهانه ات برایم كافیست
...معنای لطیف عشق را فهمیدم
 



مرداب گونه ام ، و تو نیلوفری هنوز
ها. . . بی بهانه در غزلم می پری هنوز

اینجا ترانه مُرده گلم! ، مانده ام چرا -
در شوره زار عاطفه ، رنگین تری هنوز؟

در یادها و خاطره ها رفته ای ، ولی
بیچاره عشق ، مانده به خوش باوری هنوز

کالای سرد ِ « فاصله بازار » در رکود
تنها تویی که شعر مرا میخری هنوز

سهمم همیشه گریه شده ست از نبودنت
ای باغ ِ خنده ها! که دلم می بری هنوز

با عشق ها ، مسافر شهر غزل شدم
...احساس شاعرانه! که در دفتری هنوز

خالی تر از همیشه لبم از تو پر شده ست
چون بوسه های وسوسه در بستری هنوز
 



رفتی ولی فضای دلم تنگ میشود
باور نمیکنم که دلت سنگ میشود

ای آشنای دیر رسیده کجا روی
پای ترانه در پی تو لنگ میشود

در این سکوت ممتد و تاریک بیکسی
بین من و تو فاصله فرسنگ میشود

وقتی تو هم به خاطره ام فکر میکنی
غمنامه تو روی گلو چنگ میشود

ای دلبری که دل به تو دادم چه میکنی
اینگونه بین من و خودم جنگ میشود

عاشق نبوده ای که بدانی ز رفتنت
از فرط تشنگی همه بیرنگ میشود

در آرزوی داشتنت دلربای من
تا آخرین نفس دل من تنگ میشود
 



ای مهربانتر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران

آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت صبح ستاره باران

بازآ كه در هوایت خاموشی ِ جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ كوهساران

ای جویبار جاری ، زین سایه برگ مگریز
كاینگونه فرصت از كف ، دادند بیشماران

:گفتی : " به روزگاران مهری نشسته " گفتم
"بیرون نمیتوان كرد ، حتی به روزگاران "

بیگانگی ز حد رفت ، ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان ، سرخیل ِ شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زینگونه یادگاران

وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقیست آواز باد و باران
 



باز نامت پشت بغضم گیر كرد
لحظه هایم را غمت دل گیر كرد

باز چشمت خاطراتم را ربود
همچو هر شب مو به مو تقریر كرد

حالِ اینك ترس تلخ خواب بود
زندگی كابوس را تعبیر كرد

گرمگاه بوسه ات را اشك شست
شاعرت را داغ دوران پیر كرد

«باز من ماندم ، «تفأل» ، «غم مخور
آی حافظ پس چرا او دیر كرد...؟
 


یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
 



لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

می شد بدانم این که خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب بسته وام شد؟

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت
وان زخم کوچک دلم آخر جذام شد

گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد گل نازم ! تمام شد

شعر من از قبیله ی خون است خون من
فواره از دلم زدو آمد کلام شد

ما خون تازه در تن عشقیم و عشق را
شعر من و شکوه تو رمزالدوام شد

بعد از تو باز عاشقی و باز ... آه نه
این داستان به نام تو اینجا تمام شد
 



از خود چو بیرون می شوم یارم بغل وا می کند
چون خویش را گم می کنم خود را هویدا می کند

در گیر و دار مستی دیشب ربود از من دلی
چشمش گواهی می دهد ابرویش حاشا می کند

چون پنجه آشفته مو از زلف بیرون می کشد
یک شهر دل در پیچ و تاب طره اش جا می کند

در زیر پای بوته هرزی, شقایق له شده
اما برای ماندن سرخش تقلا می کند

در سینه های صیقلی هر لحظه گردد منجلی
کاری که با موسی دمی در طور سینا می کند

آیینه ای, دق کرده ام در حسرت دیدار تو
یک انعکاس سبز تو صد عقده را وا می کند
 



گفت: انجا چشمه خورشید هاست
آسمان روشن از نور و صفاست
موج اقیانوس جوشان فضاست
باز من گفتم که: بالاتر کجاست؟

گفت :بالاتر جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت و آسمان بی انتهاست
باز من گفتم که: بالاتر کجاست؟

گفت که بالاتر از آنجا راه نیست
زان که آنجا بارگاه کبریاست
!آخرین معراج ما عرش خداست
باز من گفتم که: بالاتر کجاست؟

لحظه ای در دیدگانم خیره شد
!گفت این اندیشه ها بس نارساست
گفتمش از چشم شاعر کن نگاه
:تا نپنداری که گفتاری خطاست

!دور تر از چشمه خورشید ها
برتر از این عالم بی انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پروازمرغ فکر ماست
 



من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است

می روم شاید فراموشت کنم
در فراموشی هم آغوشت کنم

می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش

آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را

آرزو دارم شبی تنها شوی
لحظه ای هم غصه با غم ها شوی

آرزو دارم بفهمی درد چیست
آنکه بشکسته دلش از درد کیست

آرزو دارم بفهمی عشق چیست
آنکه هر لحظه به یادت بوده کیست
 



با مردم شب دیده به دیدن نرسیدیم
تا صبح دمی هم به دمیدن نرسیدیم

كالیم كه سرسبز ، دل از شاخه بریدیم
تا حادثه ی سرخ ِ رسیدن نرسیدیم

خون خورده ی دردیم و چراغانی داغیم
گل كرده ی باغیم و به چیدن نرسیدیم

زین هیزم تر هیچ ندیدیم به جز دود
شمعیم كه تا شعله كشیدن نرسیدیم

خونیم و تپیدیم به تاب و تب تردید
اشكیم و به مژگان ِ چكیدن نرسیدیم

بادیم كه آواره دویدیم به هر سوی
اما چو نسیمی به وزیدن نرسیدیم

یك عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
خشكید و به یك جرعه چشیدن نرسیدیم
 



به جستجوی تو از شب گذشته آمده ام
هزار بادیه را درنوشته آمده ام

قدم قدم همه نام تو را به ناخن و خون
به ساقه های درختان نوشته آمده ام

به بویه ی بر و بوم همیشه آبادت
ز هفت خان ِ خرابه گذشته آمده ام

دلاورانه هزاران هزار جادو را
به تیغ معجزه ی عشق ، كشته آمده ام

هزار وادی را دره دره رد شده ام
هزار بادیه را پشته پشته آمده ام

ملول دیو و ددم با چراغ دل در كف
به جست و جوی تو - انسان فرشته - آمده ام
 



عشق ورزی که تحمل نتواند چه کند ؟
پیرهن گر به تن خود ندراند چه کند ؟

آنکه چون شمع بسوزد همه شب در تب عشق
بر سر شعله گر اشکی نفشاند چه کند ؟

هر دم این طفل دلم ناله کنان می گرید
صبر بر دوری یارش نتواند چه کند ؟

در شگفتم ز صفیهی که دم از عقل زند
ساده لوحی که نداند که نداند چه کند ؟

رشکمندی که ز توفیق کسان می سوزد
آتش دل به عداوت نفشاند چه کند ؟

آنکه لبخنده ی مردم نتواند دیدن
گر که جان را به لب خود نرساند چه کند ؟

آن تنک مایه ی مغرور که چون طبل تهیست
کار خود را به هیاهو نکشاند چه کند ؟

ابر دریا دل آبستن باران گستر
قطره ای گر به لب ما نچکاند چه کند ؟

استخوان می شکند تنگی این شهر مرا
گر هما در قفس تنگ بماند چه کند ؟
 



این شعر روی شاخه خود، کال کال بود
وقتی که عشق در دل من، یک نهال بود

او تازه مثل غزلهای چشمه‏ سار
تکرار نامکرّر آبی زلال بود

او از کجا...؟ به سمت که...؟ بارید بر دلم
سارای شعر دخترکی از شمال بود

موهای او شبیه به گیسوی آبشار
پوشیده بین پوشش سرسبز شال بود

ماهی که می‏وزید به شبهای تار من
گم‏گشته‏ای که اهل همین ماه و سال بود

کم‏کم رسیده است نهالی که... عشق بود
کم‏کم رسیده است وجودی که... کال بود

من می‏رسم به عشق، به کابوس شعرهام
سارا... نه نیست... شعر... فقط یک خیال بود
 



کنار دست و ناچیدنی، عجیب این است
گناه کوتهی ماست، شاخه پایین است

چقدر قد بکشم تا بچینمت ای سیب
بزرگ می‏شوم آیا؟ سؤال من این است

شب است و باد که دیوانه‏وار می‏کوبد
و دست خواهش یک زن که سخت مسکین است

شب است و باد و شلاقهای نامرئی
ببین تو حرف بزن، حرفهات تسکین است

ببین سکوت نکن این سکوتها از چیست
حدیث لیلی و مجنون و چین و ماچین است؟

ببین سکوت نکن عشق قصه می‏خواهد
شب از ستاره گذشته است، شب بی‏آیین است

هنوز عکس، خموش است در کف شاعر
و چشم شاعر، اما... بلورآجین است
 



!بیدار شو ای همیشه آغازترین
!بنواز سحر دوباره، ای سازترین

برخیز، خروسهای این دهکده را
!بیدار نما دوباره آوازترین

در کنج اتاق کوچکم می‏پوسم
!دریاب مرا پنجره بازترین

یک لحظه هر آنچه در نگاهت داری
!با من بگذار در میان، رازترین

من رفتنی‏ام، پرنده‏ها می‏میرند
!همواره تو زنده‏ای تو، پروازترین
 



دگر از وحشت مرداب خودم دلگیرم
به خدا منتظر فرصت یک تغییرم

مثل یك خانه و كاشانه از ریشه خراب
!روبه بیماری ام و كس نكند تعمیرم

من اگر برگه صفت ماندم و دریا نشدم
چه كنم؟ بنده تقدیرم و بی تقصیرم

مگذارید دگر بر سر راهم تله ای
من كه خود بی تله در دام خودم زنجیرم

همه پژمرده و افسرده و ماتم زده اند
همه می نالند و چون ناله بی تاثیرند

در سرم می بارد میل به دریا شدنست
گرچه چون قطره یكدانه و بی تكثیرم

از تماشای زمین و همه خسته شدم
!همچنان منتظر فرصت یك تغییرم
 



خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟

چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد

رها کنی برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوستترش داشته، به آن برسد

رها کنی بروند و دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

گلایه ای نکنی و بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که... نه! نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد

خدا کند که فقط عشق از سرم برود
...خدا کند که فقط آن زمان برسد
 



چون فرش ها لگد خوریم بی صدا شده
عادت شدم و دلخوریم بی ادا شده

هر روز در نگاه همه هیچ می شوم
بودم برای هست جهان ناسزا شده

نه ناسزا نه ، هیچ فقط هیچ صرف هیچ
چون بادبادکی که ز دستی رها شده

هرچند پیکرم پل راه عبور بود
احساس و دردهایم از " ان ها " جدا شده

نفرین نمی کنم نه دعا هم نمی کنم
که سوره های درد دلم بی خدا شده

تنها کنار می کشم و طرد می شوم
خسته ام ، کلبه دلم آدم زدا شده
 



از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند صبح تو را ابر های تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف!به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای ست که قربانی ات کنند
 



در این غزل نشسته ام از سر بگیرمت
شاید به موج این غزلم در بگیرمت

نه تو شکار هستی و نه من شکارچی
بگذار کودکانه کبوتر! بگیرمت

این دست ها که وقت دعا باز می کنم
آغوش وا شده ست که بهتر بگیرمت

هر شب صدای در ، و کسی پشت در نبود
امشب نشسته ام پس ِ این در ، بگیرمت

ز کودکی دویده ام و گرگِ بازی ام
آنقدر می دوم که در آخر بگیرمت

عمری ست می روی و به گردت نمیرسم
!...عمری ست گفته ام به خودم گر بگیرمت

دنیا قفط میان من و تو زیادی است
چیزی نمانده است که دیگر بگیرمت
 



دستی تکان بده حالا که میروی
دل تنگ میشوم تنها که میروی

پیشانی ات اگر خط خوردگی نداشت
می خواندمش که تو ....تو با که میروی

نفرین نمی کنم شاید ببینمت
دنیا به کام تو هر جا که میروی

یک لحظه صبر کن ...شاید ندیدمت
...دستی تکان بده حالا که میروی
 



من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم : تو را دوست دارم

نه خطی ، نه خالی ، نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم ، تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم : تو را دوست دارم

:جهان یك دهان شد هماواز با ما
تو را دوست دارم ، تو را دوست دارم
 



یک اتفاق سرخ به اندازه ی غروب
داغ از تنور سینه ی تب کرده ی جنوب

تاراج یک مترسک و هربار یک کلاغ
از من نمانده هیچ به جز تکه های چوب

زیباترین گناه من اینجا جهنم است
من متهم به عشق تو، یک اتهام خوب

از دور دست حادثه، ماری مرا گزید
زهری که بی تو در تن من میکند رسوب

من روبروت هستم، از پشت سر بزن
روی صلیب ساعت خود قلب من بکوب

با تیک تاک قلب تو من کوک میشوم
حالا که رفته است، همه، لحظه های خوب
 



من سنگ شوره زارم وگویا زمانه ای
اینجا کشانده است مرا رودخانه ای

یا شاید آن پرستوی پیرم که عشق او
نگذاشت دست و پابکند آشیانه ای

یا تاک بی بری که برای شکفتگی
ناچار جز بهار ندارد بهانه ای

یا تخته پاره ای که گرفتار موجم و
هرگز مرا قبول نکرده کرانه ای

تنهایی من از خود تنهایی ام پر است
در بی نشانی است که دارم نشانه ای

چیزی نمانده است که دیوانه ام کند؛
ترس مترسکانه ام از موریانه ای

اینجا کسی صدای مرا پس نمی دهد
پای کدام کوه بخوانم ترانه ای....؟
 



شاخه های نسترن را باغبان دیشب شکست
درب باغ آرزو بر شاپرک ها رفت و بست

او که ناز پیچک و پروانه ها را می کشید
دیده بر بست و تمام خاطراتش را گسست

باور کس را نمی امد که روزی این خدا
در ز کعبه بندد و گردد خودش ظلمت پرست

گوشه ای دیدم رز مغرور باغ آرزو
پای دیواری فتاده زهر خنده بر لب است

زیر لب پروانه را گفت او که دورش می پرید
می رسیم آخر به هم؟ شاید که هذیان از تبست

جوی آبی که ترنم می نمود آواز باغ
روی دوشش پیکر آلاله ها و کوکب است

من زبلبل راز این نامردمی پرسیدم او
گفت شکوه چون کنی؟ رسمیست از روز الست

نوگلی از نسترن تازه شکفت از بیم گفت
شاخه های نسترن را باغبان دیشب شکست؟
 



آنكه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهــایی ما را به رخ ما بكشد
تنـه ای بر در این خانه تنهـا زد و رفت

دل تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت
قدمـی چند به آهنگ تماشـا زد و رفت

كنج تنهـایی ما را به خیالـی خوش كرد
خواب خورشید به چشم شب یلـدا زد و رفت

خرمن سوختــه ما به چه كارش می خورد
كه چـو برق آمد و آتش به دل ما زد و رفت
 



ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست

از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام
ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست

قلب تو پر بود از ماه و هزاران پنجره
ماه را از پشت یک دیوار دیدن ساده نیست

بوسه هایت دلنشین و خنده هایت دلفریب
طعم تلخ این جدایی را چشیدن ساده نیست

باز هم آمد بهار اما هوا افسرده است
آه از دست زمستان هم رهیدن ساده نیست

قلب من آتش گرفت از دوریت باران من
از دل این آتش سوزان پریدن ساده نیست

پادشاه قصر قلبم، حکمران با شکوه
ساده دل دادم ولی این دل بریدن ساده نیست
 



می روی اما دلم در موی تو جا مانده است
می روی لیلا ، ببـین مجنون چه تنها مانده است

می روی انگار از اول دِلت با ما نبود
می روی یک ثانیه گویی ز دنیا مانده است

برگهای سبز را در کوله بارت می بری
فصل غم ، فصل خزان ، در سینه ی ما مانده است

می روی خوشید رفت و آسمان باران گرفت
بغز در ابر گلوی لحظه ها جا مانده است

در دل دریایی ات یک عمر کشتی رانده ام
کشتی ام امروز در طوفان دریا مانده است

خاموش در پاسخ صد پرسش من ، تاکنون
شیوه ی خاموشی ات افسوس گویا مانده است

می روی در لحظه ی آخر نگاهم کن ، هنوز
در پس چشمان من شوق تماشا مانده است

گر چه گفتی برنمی گردی ، پس از یک عمر هم
گر بیایی ، عاشق زارت شکیبا مانده است
 



آدمت نیستم آنگونه که حوا باشی
ساحلت نیستم آنقدر که دریا باشی

آدمت نیستم آری به بهشتم بفروش
قسمت این بود در این بادیه تنها باشی

مرغ باغ ملکوتی بپر از شانه ی من
تا به کی چشم به راهم به تماشا باشی

مرد این حادثه من نیستم از من بگذر
در من آنقدر جنون نیست که لیلا باشی

جانم آزرده تر از آن که ز من دل ببری
روح من مرده تر از آن که مسیحا باشی

شاعرت نیستم آنگونه که مدحت گویم
گر چه مضمون غزل باشی و رویا باشی

باز می گویم و می خندد و می گوید باز
خوب می دانم می خواهم اما باشی
 



من را به غیر عشق به نامی صدا نکن
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن

بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن
با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن

موهات را ببند دلم را تکان نده
در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن

من در کنار توست اگر چشم وا کنی
خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن

بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود
تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن

امشب برای ماندنمان استخاره کن
...اما به آیه های بدش اعتنا نکن
 



وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمی‌شود

دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود

تکلیف پای عابران چیست؟ آیه‌ای
از آسمان فاصله نازل نمی‌شود

خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمی‌شود؟

می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود

تا نیستی تمام غزل‌ها معلّق اند
این شعر مدتی‌ست که کامل نمی‌شود
 



شب ِ شعر نگاهت را تکلم میکنم باز آ
میان واژه، نامت را ترنم میکنم باز آ

کلاف پیچ در پیچ ِ بساطِ آرزویم را
نباشد نازنین من که من گم میکنم باز آ

بیاد غنچه ات بر لب، گلستانی به دل دارم
شبیه باغبانان من تبسم میکنم باز آ

تو نزدیک منی حتی هزاران فرسخ ار دوری
به"سختی"رو... وَ پشتم بر تنعم میکنم باز آ

خیالت، پای احساسم، کشد تا عالم مستی
به حسرتها، نظر بر خالی ِ خُم میکنم باز آ

نسیمت گر بیامیزد به یادِ غربت اندودم
ندارم شک که ترک هر تالم میکنم باز آ
 



آنقدر بی دوست می میرم که باور کردنش سخت است
از آن تاکی که بارش نیست ساغر کردنش سخت است

چنان می سوزد این قلبم، ترک هایش گسل گشتند
زمان سکته کردن می رسد ، وقتی که از بر کردنش سخت است

بلندای خیالاتم درون چاه ویل درد گم گشته است
گلی را که زمانه خشک گردانید پر پر کردنش سخت است

بدنبال خیابانی که ته دارد نمی گردم که ولگرد بیابانم
بدون دوست حتی مصرعی را تا به آخر کردنش سخت است

خیالی نیست من تنها تر از ماه و بلند آوازه تر از آه می مانم
به جان عشق این انگیزه باور کردنش سخت است
 



چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

غم اگر به كوه گویم بگریزد و بریزد
كه دگر بدین گرانی نتوان كشید یاری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من ! چه حیف بودی كه چنین ز كار ماندی
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاری

نرسید آن كه ماهی به توپرتوی رساند
دل آبگینه بشكن كه نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم كه مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو كه فرو خلید خاری

سحرم كشیده خنجر كه : چرا شبت نكشته ست
تو بكش كه تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشك همچو باران ز برت چه بر خورم من؟
كه همچو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگانی نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری كه نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به كنار گیر و بگذر
كه به غیر مرگ دیگر نگشایدت كناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران كه رها كنند یاری
 



امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره می بارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
عطش جاودان آتشها

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان ر اه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای میماند
عطر سکرآور گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویاها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها

دانی از زندگی چه میخواهم
من، تو باشم، تو، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو، بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریائیست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
 



آمد از باغ نگاهم برگ سبزی چید و رفت
واژه امید از چشمان من دزدید و رفت

او که عمری با غزلهای دلم خو کرده بود
عاقبت از ایل چشم شاعرم کوچید و رفت

کوچه کوچه بغض هایم شد مسیر رفتنش
هق هق این کودک احساس را نشنید و رفت

دفتر غم های من در پیش چشمش باز بود
خاطرات تلخ و شیرینی به من بخشید و رفت

گرچه او مرهم نشد بر زخم های قلب من
روی زخم کهنه ام مُشتی نمک پاشید و رفت

گریه هایش را درون بقچه ای پیچیده بود
وقت رفتن با لبی خندان مرا بوسید و رفت
 



از آن شبی كه پریدی ز آشیانه ی من
صدای گریه بلندست از ترانه ی من

قراربخش دلم ، یاد لحظه لحظه ی تست
ستاره های شبم ، اشك دانه دانه ی من

به هر بهانه كه باشد به گریه روی آرم
غم فراق تو هم بهترین بهانه ی من

مگر ز خاطر افسرده ام توانی رفت
كه بوی عطر تو دارد هوای خانه ی من

همیشه شانه ی من زیر بار منت تست
از آنكه ریخت شبی زلف تو به شانه ی من

منم پرنده ی بی جفت بیشه های سكوت
بیا كه نغمه برآری ز آشیانه ی من

به عشق ، شهره ی شهرم كه از عنایت دوست
ز هر لبی شِنَوی شعر عاشقانه ی من
 



گذشته بودم از این دل، کسی صدایم کرد
زدست سرد زمستان، شبی رهایم کرد

به روی پرده ی قلبش کشید طرح مرا
چو رنگ عشق بر آن زد، ز شب جدایم کرد

درون کلبه ی جانم، اجاق خنده ی او
رها مرا ز شب سرد گریه هایم کرد

پلنگ ساده ی روحم، شبی پی مهتاب
مرا عروس شب دشت قصه هایم کرد

میان دست من آن شب، عجیب شعله کشید
به آتشی که بر افروختم، دوایم کرد

سکوت بود و سکوت آن شبی که عشق آمد
و با غریبی خود در دم آشنایم کرد

شبیه لهجه ی باران، کمی بهاری تر
درون قلب زمستان، "غزل" صدایم کرد
 



بردوش من این عمر،وبال است وبال است
سودای وصال تو ، محال است محال است

تقریرکمال تو، جنونست جنونست
تصویر جمال تو،خیال است خیال است

هرجود با ترک وجود است،وجود است
هر بود که با ترس زوال است،زوال است

ما در نظر یار، حقیریم حقیرم
اقرار بنقص،عین کمال است کمال است

حال دل ما،هیچ مپرسید مپرسید
بشنیدن این قصه،ملال است ملال است

خون دل عشاق،بنوشید بنوشید
این باده بهریزم،حلال است حلال است

تنها نه گدایان سر کوچه ملولند
هر چیز بخواهید،سوال است سوال است
 



باانتظار نبودی، ز انتظار، چه دانی؟
تو بی قراری دلهای بی قرار، چه دانی؟

نه عاشقی که بسوزی، نه بیدلی که بسازی
تو مست باده نازی، از این دوکار،چه دانی؟

هنوزغنچه ی نشکفته ای بباغ وجودی
تو روزگار گلی را که گشته خوار چه دانی؟

توچون شکوفه خندان ومن چوابربهاران
تو از گریستن ابر نو بهار چه دانی؟

چو روزگار بکام تو لحظه لحظه گذشته
ز نامرادی عشّاق روزگار چه دانی؟

درون سینه نهانست، کنم زدیده مردم
تو قدر این صدف ای درّشاهوار، چه دانی؟

تو سربلند غروریّ و من خمیده قد از غم
ز بیداد این چمن ای سرو باوقار، چه دانی؟

تو خود عنان کش عقلیّ و دل به کس نسپاری
زمن که نیست ز خود هیچم اختیار، چه دانی؟
 



عاشق تر از این بودم اگر لحظه پرواز
گر دست نجیب تو کلید قفسم بود
عاشق تر از این بودم اگر عطر نفس هات
در لحظه بی همنفسی همنفسم بود


عاشق تر از این بودم اگر فاصله ها رو
این آیینه شبزده تکرار نمی کرد
عاشق تر از این بودم اگر هق هق ما را
این سایه سرما زده بی خواب نمی کرد

با تو بهترین بودم همسایه خورشیدی
تو نقش تبسم را از ایینه دزدیدی
عاشق تر از این بودم اگر در شب وحشت
مثل تپش زنجره نایاب نبودی

عاشق تر از این بودم اگر وقت عبورت
آن سوی سکوت پنجره خواب نبودی
عاشق تر از این بودم اگر ثانیه ها را
اندوه فراموشی من تار نمی کرد

عاشق تر از این بودی اگر این دل ساده
اسرار مرا پیش تو اقرار نمی کرد
با تو بهترین بودم همسایه خورشیدی
تو نقش تبسم را از آیینه دزدیدی
 


فرصتی نیست بگویم غم پنهانم را
می گذارم ببرد چشم تو ایمانم را

می گذارم ببرد باد اگر قدرت داشت
سمت گرمای تو این فصل زمستانم را

تا کجا شرح دهم عشق چه بر من آورد
تا کجا شرح دهم شوق فراوانم را

آه! اگر جذبه خورشید، تو را عاشق کرد
شعله ای از تو مرا بس که دهم جانم را

بی تو در خواب زمستانی دستان همه
!با چه آرام کنم لرزش دستانم را؟

وقت آن است تا بگردم همه جا را،شاید
در تو پیدا بکنم نیمه پنهانم را
 



روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود
در سرش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست

از غمش با دودو دم همدم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ، ذره آب گشتم ! کم شدم

عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر

آخر این یکبار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل نبند!

گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود

بعد از این هم آشیانت هر که هست
باش با او ، یاد تو ما را بس است
 



گـریـه آمد، خنده آمد ، گریه بـا من پر گرفت
گـریـه در افـتـادنـم دسـت مـرا بـهـتـر گرفـت

خـنـده آمد بـا من امـا طـاقـت مـانـدن نـداشت
گریه با من ماند و چشمان مرا از سر گرفـت

وقـتـی از یـیـلاق بـرگشتـم بـه استـقـبـال مـن
دست بـندی هدیه آورد از من انگشتـر گرفـت

در شــبـان خـستـه ی دلگـیـر تـنـهـایـی فـقـط
گریـه با من یار شد از دست من ساغر گرفت

داشـتـم درغـربـت تـاریـک خـود یـخ می زدم
نـیمه شب یک شاخه آتش داد خاکستر گرفـت

پـشـت پـیـچـاپـیـچ تـصـویـر تـو نـیـلوفـر شدم
گـریــه آمـد آتـشـی در بـاغ نـیـلـوفـر گـرفـت

...گـریـه شـایـد چـشم هایـت بـود، از آغاز، نـه
چشم هایـت را دلـم یـک دست بالاتـر گرفـت
 



پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار، اگر كم فرق دارند

شادم تصور می‌كنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعكس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین كافر، جهان با شك مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن
...پروانه‌های مرده با هم فرق دارند
 



نه بانو ! نگو عشق ، شر می شوند
همین مردم خوب ، خر می شوند

همین ها كه از عشق دم می زنند
برای شما دردسر می شوند

نه محصول عشقند این مردمان
هوس می كنند و پدر می شوند

هنوزم برای شما وقت هست
نجنبید از این پست تر می شوند

كجا سیب روییده ؟! این دانه ها
پس از كاشت فوراً تبر می شوند

نگوئید حوا گناهی نداشت
بگوئید ، آدم مگر می شوند ؟

هوای بدی می شود ، نپّرید
ملائك در این باد ، پر می شوند

نه بانو! نگو عشق ! شر می شوند
...نه بانو ! نگو ! دردسر می شوند
 



ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد

آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله
درخون نشسته باشم چون باد رفته باشد

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد

رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامنکشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد

پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
 



دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید، البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند، آتشفشان ندارد

دیو سیاه دربند، آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو، گرز گران ندارد

روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا، نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما، تیر و کمان ندارد

دریای مازنی ها، بر کام دیگران شد
نادر، ز خاک برخیز، میهن جوان ندارد

دارا کجای کاری، دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند، دارا جهان ندارد

کو آن حکیم توسی، شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش، ای مهر آریایی
بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد
 



بی قرارم ، نه قراری که قرارم بشوی
من مسافر شوم و سوت ِ قطارم بشوی

می شود ساده بیایی و فقط بگذری و
زن ِاسطوره ای ایل و تبارم بشوی

ساده تر اینکه تو از دور به من زل بزنی
دار" ِ من را ببری، دار و ندارم بشوی"

"مرگ بر هرچه به جز اسم تو در زندگی ام"
این که اشکال ندارد تو شعارم بشوی

مرگ خوب است، به شرطی که تو فرمان بدهی
من ان الحق بزنم چوبه دارم بشوی

عاشقت بودم از درد به خود پیچیدم
ذوالفنونی که نشد سوز سه تارم بشوی

آخرش رفتی و من هم که زمینگیر شدم
خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی

مطمئنم که تو با این همه دل سنگی خود
مستحقی که فقط سنگ مزارم بشوی
 



شاید برایت از جدایی ها نوشتم
از غربت و از شاید و اما نوشتم

یک شب نشستم دفترم را باز کردم
از مرد بی رویا و بی فردا نوشتم

از چشم تو می خواستم چیزی بگویم
اما نمی دانم چرا دریا نوشتم

دیروز را دلتنگ دیدار تو بودم
امروز را تنهاتر از تنها نوشتم

ابری شدم آبستن از باران اندوه
تنهاییم را گریه؟ نه...حتی نوشتم

باید بسوزی شاعر از دردی که داری
باید بفهمی مرگ را زیبا نوشتم

این روزها را بی تو از کابوس خواندم
این روزها را بی تو بی رویا نوشتم

پس « بی تو » را با «تو » هجا کردم در این شعر
بی» را فقط خواندم ولی «با» را نوشتم»

رفتی و من از بعد آن چیزی نگفتم
یا گریه کردم درد ها را، یا نوشتم
 



می شناسم اثر خیس قدم هایت را
تو رهاورد سکوت و نم باران داری

ابر شب رنگ در آمیخته با آرامش
که پس خاموشی ات قصه طوفان داری

شور شیرین سرایش ز توام بر جان است
ای که افکار مرا دست به دامان داری

ململ ذهن نوازی و نمت شعر افزا
چشم عشاق به هر گریه تو گریان داری

بسته ای سلسله بر کلکم و می جنبانی
ای که رگبار غزلناک فراوان داری

می فشانی به سرم رشته ای از مروارید
شوق سازا به لطافت چو من ایمان داری!

اشک و رخساره ی من در شرف دیدارند
خواهم ای ابر که باریده و پنهان داری

آشنای من شبگیر شدی دیگر تو
که به هر واژه ی شعرم سر پیمان داری

می شناسم اثر خیس قدم هایت را
تو رهاورد سکوت و نم باران داری
 



ای لبانت طعنه بر عناب ها
رنگی از رویای چشمت خواب ها

ای شمایت نقش بر اشكم ، چه خوب
ماهوار افتاده ای در آب ها

نیستی! عكس توام ای كاش بود
لاله رویید از غمش در قاب ها

یاد باد آن شب كه زلفت بود و باد
تب كه آتش می زدم زان تاب ها

یاد باد آوارگی ها ، كوچه ها
هرزه گردی با چو خود بی خواب ها

یاد باد اشكت كه نم نم می چكید
شهر خوشبو می شد از گل آب ها

حیف از آن شب ها كه من شعرم نبود
!گر چه امشب هست ، از آن ناب ها
 



امشب به یاد زلف رهایت گریستم
تنها میان خاطره هایت گریستم

غمگین ز عمق غربت ایام بی توام
خوبم! غریب وار برایت گریستم

دیگر به انتظار كدامین بهانه ای؟!
مانند ابرها به هوایت گریستم

در من نمرد اشك تو در واپسین غروب
من هر غروب بی تو به جایت گریستم

بنگر كه ماند دل به كمندت؟ نگاه كن!
جز من كه جاودانه به پایت گریستم
 



اینک که می نویسم، این نامه را برایت
افسوس سخت خالیست، اینجا همیشه جایت

بعد از سلام اینبار، سه نقطه می گذارم
شاید قبول کردی، یکجا شوم فدایت

باید خودت بفهمی،منظور نقطه چین را؟
یعنی به رسم عادت، دل می کند هوایت

در، هست گوشم اما، دروازه نیست جانا
پیچیده در دل من،تکرار هر صدایت

من از تو دل نکندم، من دوست دارمت باز
یعنی که می نشینم، یک عمر من به پایت

این که غزل بگویم، در اختیار من نیست
مثل همیشه باشد، تقصیر چشمهایت

پایان این غزل هم،پایان نامه ام شد
باشد همیشه قلبم، هر گوشه ای فدایت
 




دوست دارم بروم سر به سرم نگذارید
گریه ام را به حساب سفرم نگذارید

دوست دارم که به پابوسی باران بروم
آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید

اینقدر آیینه هارا به رخ من نکشید
اینقدر داغ جنون بر جگرم نگذارید

چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد
بس کنید اینهمه دل دورو برم نگذارید

آخرین حرف من این است زمینی نشوید
فقط...از حال زمین بی خبرم نگذارید
 



قدم قدم رمقم را به جاده می بازم
قمار قافیه را سخت ساده می بازم

تنم ز شرم حضورت چو ابر می گرید
به شاه بیت خیالت پیاده می تازم

دو پای آبله ام بی قرار می سوزد٬
دلم به حال خودم کایستاده می بازم

به رسم تیره ی تقدیر بی تو بودن ها
دوباره دست به دستت نداده می بازم

قمار زندگی است این ! به حکم چشمت دل
میان آتش راهت نهاده می بازم
 



   پانوشت:

اشاره به چند نکته در پایان لازم به نظر می رسد.
نخست اینکه با توجه به کثرت اشعار امکان انتشار تمامی آنها وجود نداشت، بهمین دلیل بر آن شدیم که گزیده ای از اشعار که به طور کامل به ثبت رسیده بودند در این مجموعه قرار گیرند. البته این امکان وجود دارد که قطعاتی نیز بخاطر نبود مرجعی موثق و قابل توجه به صورت کامل در این مجموعه نوشته نشده باشند.
دوم، با وجود جستجوی بسیار، نتوانستیم نام سراینده ی بیشتر قطعات را پیدا کنیم و به ناچار به انتشار اشعار بدون ذکر نام شاعر بسنده کردیم. گرچه به رسم امانتداری تمایل بسیاری داشتیم که نام شاعران نیز در انتهای هر قطعه ثبت شود. تمامی دوستان در صورتی که از نام شاعر هر قطعه اطلاعی دارند حتماً ما را مطلع کنند تا در مجموعه (ها)ی بعدی این اشعار با نام سراینده منتشر شوند.
در پایان در صورت وجود اشتباهات تایپی یا تفاوت متن شعر نوشته شده با نسخه اصلی پوزش ما را بپذیرید و حتی المقدور متن کامل شعر را برای ما بفرستید.


پیروز باشید
نادیا فردمنش



گروه «شعـــــر»
www.vay360.com/group/POEMs
en.netlog.com/groups/persianpoems

تارنمای اطلاع رسانی شعــــر
persianpoems.orq.ir

شعــــر ـ بهار هشتاد ونه
2010